میفرماید : فَاِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً.
عسر.
از دلتنگی دلم میخواهد سر بذارم به بیابان. توان محکم نشان دادن روحی که دارد خم میشود را دیگر ندارم. قلب و دلم دیگر آرام ندارند.
از پروژه و تمام نشدن ترم قبل خستهام. از واحد نداشتن و درگیری ترم بعد کلافهام. از وضعیت و احوالات دانشگاه بیزارم.
از آلودگی هوا متنفرم. دلم میخواهد از سردردها و مریضیهایی که دارند میشوند بخشی از وجودم فرار کنم به یک جای دور. خیلی دور.
از تنهاییها و شکسته شدنها و تخریبها و توی ذوق خوردنها خستهام. [ که این قصه سر دراز دارد و حالا جای شرح بیشترش نیست. ]
اینها همهاش استرس، همهاش دردسر، همهاش فکر و خیال. اینها همهاش عسر.
یسر.
چمدانم را توی شلوغترین روز زندگیام جمع میکنم.
به خستهترین حال ممکن از طوفانی که پشت سر گذاشتهام، سرم را روی بالش کوچک قطار میگذارم به امید فردایی که دلم قرار است برود به یک بهشت و آرام بگیرد.
توی زیارتنامهی امام رئوف نوشتهاند:
یا نور الله فی ظلمات الارض،
گنبد طلایی را که در گرگ و میش سحرگاه برق میزند نگاه میکنم و میخوانم : ای روشنی روز و شبهای تار و تاریک من.: )
سرم را تکیه میدهم به سنگهای دیوار صحن انقلاب. توی اوج سرمای هوا، دلم گرمِ گرم است. هیچ فکر و خیالی ندارم جز این که چقدر خوشبختم که این لحظه از زندگیام را اینجا میگذرانم. لبخند میزنم و هزاران بار شکر میکنم.
صدایت را میشنوم. میشنوم که مرا صدا میزنی. میشنوم که میخندی. میشنوم که خوشحالی. تو لبخند میزنی. تو غذای خوب میخوری.
درباره این سایت