دوست نداشتم توی اینستا بنویسم. چرا که قصد نداشتم یه عالمه آدم بخوننش. و دوست نداشتم حتی نوشته‌هام باعث ناراحتی دوستاش بشه. یا هر برداشت دیگه‌ای. اما نیاز داشتم که بنویسم. باید می‌نوشتم. پس می‌نویسم اینجا .

اول دبیرستان سر کلاس المپیاد بود. دو نفر اومدن میز پشتی نشستن و یواش گفتن تو مطیعی‌ای؟ و وقتی جواب دادم که بله ریز ریز خندیدن.
نمیخوام که ریز ریز بنویسم ولی تصویر اول کامل واسم شفافه و دوست داشتنی. آستین لباسش از مانتوش مشخص بود و تا روی دستاش اومده بود. دوست‌داشتنی بود. «بود»؟ هست. همیشه هست.
کسی که تمام مدت المپیاد کنارم بود. هوامو داشت. یه گل پونه لای یه کتاب خشک کرده بودم. کتابم بوی گل پونه میداد همیشه. بعدا اون برگای خشک شده رو توی یه تلق گذاشتم و دو تیکه‌شون کردم. یکیشو داده بودم بهش. یکی دیگه‌ش هنوز هم پیشمه.
قبل مرحله دو بود. بعدشم بهم زنگ میزد. میگف سر به سرش گذاشتن سر این قضیه. میگف همه مطمئن بودن این کارو میکنه.
تو دنیای کودکی خودم یه وجود دوست داشتنی پیدا کرده بودم. اونقدری مشخص بود که همه اطرافیان نزدیکمون میدونستن که چقدر حالمو خوب میکنه.
هر ساعت و هر دقیقه یکی از اتفاقات اون زمان از جلوی چشمم رد میشه.
یه گلدون بهم داده بود که کاش این روزا زنده بود و خشک نشده بود. اسمشو گذاشته بودیم پٓوٓنه و قول داده بود نماینده بر حقش باشه تو اتاقم.
اون موقع‌ها وایبر مد بود و یاهو مسنجر. و چه حرفایی که اونجا موند.

و چه حرفایی که تو مترو تا پل هوایی ایستگاه سرسبز رد و بدل نمیشد.

و.
و.
و.

تا رسیدیم به دانشگاه. سرمون شلوغ شد. کمتر حرف میزدیم. اتفاقاتی بود که می‌ترسیدیم باعث فراموش شدنمون بشه اما نمیشد. هیچ وقت نشد.
تا لحظه آخر، مطمئنم که هنوزم تو دلمون واسه هم عزیز بودیم. با حرفی که پریشب شنیدم مطمئن‌تر هم شدم. کسی نمیدونست اما من و تو که میدونستیم. کافیه همین. نه؟ فقط کاش حالا هم بودی که بهت میگفتم اینا رو. کاش میشد بهت بگم خاله اینا رو دیدم دلم بیشتر برات تنگ شد و جواب بگیرم. کاش میتونستم بهت بگم خاله آدما این طوری نگام میکنن، ولی تو که میدونی، مگه نه؟ کاش دوباره بهم میگفتی میخوای اگه حالت خوب نیست بزنی بیرون از خونه منم بیام؟ میگفتم آٰره بیا. این بار بیا. زود بیا. کاش میتونستی «بیشتر پیشم باشی». کاش من بیشتر باهات حرف زده بودم. کاش این حسرتا رو دلم نبود.

اون روزی که بهت گفتم من از این دنیا میترسم، انگشت کوچیکه امروز هم نبود. دنیا عجیبه.
یه جا نوشته بود ما اتفاقا رو باور می‌کنیم اما نمی‌پذیریم. نمیتونم بپذیرم. شاید مثل خواب دیشب، اگر التماس کنم از این خواب بیدار شم. آرزوم همینه که خواب باشه. بیدار شم و ببینم هستی هنوز کنارمون. حتی اگه ۳ ماه یه بار حرف بزنیم. ولی باشی تو این دنیا. چون بودنت دلگرمیه.
قول بده که همیشه ازون بالا نگام کنی، باشه؟ قول بده بشنوی حرفامو. قول بده یه جوری جوابمو بدی که بفهمم.
من هنوزم معتقدم اون مکالمه رو خودت انداختی تو دلم که برم بخونم. من هنوز دلم خوشه به این که اونا رو گذاشته بودی پیش من که آرامش حال آدما بشه این روزا. حتما میفهمی که «دلم خوشه» یعنی چی.
هنوزم قلبم میلرزه وقتی به صبح ۴شنبه فکر میکنم. قلبم مچاله میشه.
پونه، میشه بهم بگی که نرفتی؟

«چه حکمتی است در این مردن؟
در عاشقانه‌ترین مردن؟
و مغز را به هوا بردن، و گریه را به خلا بردن.
چه حکمتی است که در آغاز، نگاه من به سرانجام است.»

از دنیای ما «پونه» کم شده. و همین غصه‌ش یه دنیاس.

خدایا، چیزیو که طاقتش از توان ما خارجه رو از ما دور کن و امتحانمون نکن. خدایا توکل میکنیم به خودت. صبورمون کن.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رونشناسی و طالع بینی فروشگاه اینترنتی قطعات الکترونیک هاگلر دانلود فیلم و سریال دختر شصت و پنجي حفاظ ایران ❤...در راه شناختن Lisa مقالات وپروژه آماده