حس میکنم که این روزا خیلی شبیه به همین وقتای پارساله.
تمام ذوق و استرس و دلشوره و انتظار برای یه اتفاق بزرگ رو دارم. امسالم به اندازه سال قبل برای شمال و عید ذوق دارم. واسه رسیدن به یار ذوق دارم. واسه رسیدن به آرامش انتظار میکشم. و تمام این روزهام پره از ترس و دلشوره. یه دلشورهی عجیب!
مثل همیشه حالا که ۱۶-۱۷ روز بیشتر به اومدن یار نمونده، دوباره غم رفتنش تلمبار شده روی دلم. حتی نوشتنش هم بغض میاره.
امان از این تکرارهای غیرتکراری و جدید :)
میفرماید : فَاِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً.
عسر.
از دلتنگی دلم میخواهد سر بذارم به بیابان. توان محکم نشان دادن روحی که دارد خم میشود را دیگر ندارم. قلب و دلم دیگر آرام ندارند.
از پروژه و تمام نشدن ترم قبل خستهام. از واحد نداشتن و درگیری ترم بعد کلافهام. از وضعیت و احوالات دانشگاه بیزارم.
از آلودگی هوا متنفرم. دلم میخواهد از سردردها و مریضیهایی که دارند میشوند بخشی از وجودم فرار کنم به یک جای دور. خیلی دور.
از تنهاییها و شکسته شدنها و تخریبها و توی ذوق خوردنها خستهام. [ که این قصه سر دراز دارد و حالا جای شرح بیشترش نیست. ]
اینها همهاش استرس، همهاش دردسر، همهاش فکر و خیال. اینها همهاش عسر.
یسر.
چمدانم را توی شلوغترین روز زندگیام جمع میکنم.
به خستهترین حال ممکن از طوفانی که پشت سر گذاشتهام، سرم را روی بالش کوچک قطار میگذارم به امید فردایی که دلم قرار است برود به یک بهشت و آرام بگیرد.
توی زیارتنامهی امام رئوف نوشتهاند:
یا نور الله فی ظلمات الارض،
گنبد طلایی را که در گرگ و میش سحرگاه برق میزند نگاه میکنم و میخوانم : ای روشنی روز و شبهای تار و تاریک من.: )
سرم را تکیه میدهم به سنگهای دیوار صحن انقلاب. توی اوج سرمای هوا، دلم گرمِ گرم است. هیچ فکر و خیالی ندارم جز این که چقدر خوشبختم که این لحظه از زندگیام را اینجا میگذرانم. لبخند میزنم و هزاران بار شکر میکنم.
صدایت را میشنوم. میشنوم که مرا صدا میزنی. میشنوم که میخندی. میشنوم که خوشحالی. تو لبخند میزنی. تو غذای خوب میخوری.
دقیقا میشود یک ماه و ۱ روز پیش. حوالی همین ساعتِ لعنتی.
از همان لحظه، از هجوم آن همه فکر و دغدغه و نگرانی، مثل کبکها سرم را کردم توی برفِ نداشتهٔ زمین. سرم را کردم توی سرمای استخوانسوز زندگی. و چشمهایم را بستم. به هوای این که فکرها حمله نخواهند کرد.
راستش را بخواهید همین طور هم شد. سوز سرمای زندگی، خوب بیحسکنندهای بود. خودم را انداختم وسط درس و پروژه و امتحان و آدمها. خودم را مجبور کردم که فکر نکنم. اما این بیحسکننده هم مثل هر بیحسکننده دیگری زمان اثر داشت. و امروز زمان اثرش تمام شد. صدای دغدغههایم آنقدر بلند شده بود که از زیر برف هم شنیده میشد. دیگر راه فرار نبود. سرم را از زیر برف بیرون آوردم و دلم ریخت. فکر تمام لحظههای قشنگ، دلم را تنگ کرد به اندازه تک تک دانههای برف. و چه نعمتی است اشک .
طالب وصلیم،
ما را با تسلی کار نیست
ناله گر از پا نشیند،
اشک میافتد به راه .
+ بیا تسلی من. بیا.
دوست نداشتم توی اینستا بنویسم. چرا که قصد نداشتم یه عالمه آدم بخوننش. و دوست نداشتم حتی نوشتههام باعث ناراحتی دوستاش بشه. یا هر برداشت دیگهای. اما نیاز داشتم که بنویسم. باید مینوشتم. پس مینویسم اینجا .
اول دبیرستان سر کلاس المپیاد بود. دو نفر اومدن میز پشتی نشستن و یواش گفتن تو مطیعیای؟ و وقتی جواب دادم که بله ریز ریز خندیدن.
نمیخوام که ریز ریز بنویسم ولی تصویر اول کامل واسم شفافه و دوست داشتنی. آستین لباسش از مانتوش مشخص بود و تا روی دستاش اومده بود. دوستداشتنی بود. «بود»؟ هست. همیشه هست.
کسی که تمام مدت المپیاد کنارم بود. هوامو داشت. یه گل پونه لای یه کتاب خشک کرده بودم. کتابم بوی گل پونه میداد همیشه. بعدا اون برگای خشک شده رو توی یه تلق گذاشتم و دو تیکهشون کردم. یکیشو داده بودم بهش. یکی دیگهش هنوز هم پیشمه.
قبل مرحله دو بود. بعدشم بهم زنگ میزد. میگف سر به سرش گذاشتن سر این قضیه. میگف همه مطمئن بودن این کارو میکنه.
تو دنیای کودکی خودم یه وجود دوست داشتنی پیدا کرده بودم. اونقدری مشخص بود که همه اطرافیان نزدیکمون میدونستن که چقدر حالمو خوب میکنه.
هر ساعت و هر دقیقه یکی از اتفاقات اون زمان از جلوی چشمم رد میشه.
یه گلدون بهم داده بود که کاش این روزا زنده بود و خشک نشده بود. اسمشو گذاشته بودیم پٓوٓنه و قول داده بود نماینده بر حقش باشه تو اتاقم.
اون موقعها وایبر مد بود و یاهو مسنجر. و چه حرفایی که اونجا موند.
و چه حرفایی که تو مترو تا پل هوایی ایستگاه سرسبز رد و بدل نمیشد.
و.
و.
و.
تا رسیدیم به دانشگاه. سرمون شلوغ شد. کمتر حرف میزدیم. اتفاقاتی بود که میترسیدیم باعث فراموش شدنمون بشه اما نمیشد. هیچ وقت نشد.
تا لحظه آخر، مطمئنم که هنوزم تو دلمون واسه هم عزیز بودیم. با حرفی که پریشب شنیدم مطمئنتر هم شدم. کسی نمیدونست اما من و تو که میدونستیم. کافیه همین. نه؟ فقط کاش حالا هم بودی که بهت میگفتم اینا رو. کاش میشد بهت بگم خاله اینا رو دیدم دلم بیشتر برات تنگ شد و جواب بگیرم. کاش میتونستم بهت بگم خاله آدما این طوری نگام میکنن، ولی تو که میدونی، مگه نه؟ کاش دوباره بهم میگفتی میخوای اگه حالت خوب نیست بزنی بیرون از خونه منم بیام؟ میگفتم آٰره بیا. این بار بیا. زود بیا. کاش میتونستی «بیشتر پیشم باشی». کاش من بیشتر باهات حرف زده بودم. کاش این حسرتا رو دلم نبود.
اون روزی که بهت گفتم من از این دنیا میترسم، انگشت کوچیکه امروز هم نبود. دنیا عجیبه.
یه جا نوشته بود ما اتفاقا رو باور میکنیم اما نمیپذیریم. نمیتونم بپذیرم. شاید مثل خواب دیشب، اگر التماس کنم از این خواب بیدار شم. آرزوم همینه که خواب باشه. بیدار شم و ببینم هستی هنوز کنارمون. حتی اگه ۳ ماه یه بار حرف بزنیم. ولی باشی تو این دنیا. چون بودنت دلگرمیه.
قول بده که همیشه ازون بالا نگام کنی، باشه؟ قول بده بشنوی حرفامو. قول بده یه جوری جوابمو بدی که بفهمم.
من هنوزم معتقدم اون مکالمه رو خودت انداختی تو دلم که برم بخونم. من هنوز دلم خوشه به این که اونا رو گذاشته بودی پیش من که آرامش حال آدما بشه این روزا. حتما میفهمی که «دلم خوشه» یعنی چی.
هنوزم قلبم میلرزه وقتی به صبح ۴شنبه فکر میکنم. قلبم مچاله میشه.
پونه، میشه بهم بگی که نرفتی؟
«چه حکمتی است در این مردن؟
در عاشقانهترین مردن؟
و مغز را به هوا بردن، و گریه را به خلا بردن.
چه حکمتی است که در آغاز، نگاه من به سرانجام است.»
از دنیای ما «پونه» کم شده. و همین غصهش یه دنیاس.
خدایا، چیزیو که طاقتش از توان ما خارجه رو از ما دور کن و امتحانمون نکن. خدایا توکل میکنیم به خودت. صبورمون کن.
بعد از رفتن پونه، بعد از غمی که رو دلمون سوار شد، و با غمی که همچنان رو دل بعضیهامون سوار هست، چندین بار توی وجود خودم و اطرافیانم حس کردم که سعی میکنیم برای هم «پونه» باشیم. هزاران هزار بار فکر کردم که پونه کی بود که رفتنش اینطور سنگینی کرد به دلم.
برای آروم کردن دل خودم، برای به یاد آوردن شخصیت پونه، و برای قدردانی و قدرشناسی، هر بار رفتم و کلی از عکسها و حرفهای قدیم رو برای خودم زنده کردم.
توی عکسا، تولدی بود که پونه برام تدارک دیده بود. با کیکی که خودش پخته بود. دوم دبیرستان بودم. شاید دومین باری که بود واقعا غافلگیر شدم. و یادمه بهترین حس رو داشتم. تمام حس اون روز توی قیافهم توی عکسا مشخصه.
اما در حال حاضر نیومدم اینجا که از خاطراتمون بگم. اومدم که بگم نتیجهی فکرهام دربارهی ویژگی متمایز و خاص پونه چی بود.
همهی ما وقتی ناراحتیم، وقتی مشکلی داریم، یا حتی وقتی صرفا حرفی رو دلمون سنگینی میکنه، دنبال یه گوش مهربونیم واسه شنیدن و در صورت امکان درک شدن. احتمالا خیلیهامون هم چنین فردی رو توی صندوقچهی دلمون داریم. پس تا اینجا، آدم مذکور هر چند آدم بسیار بسیار بسیار با ارزشیـه اما اونقدرها هم کمیاب نیست.
اگر اون آدم مذکور به خوبی و مستقل از شرایط زندگی خودش ما رو درک کنه، خب بسیار پسندیدهتر خواهد بود. حالا اگر این آدم در پاسخ حرفهای ما، حرفهای قشنگ و دلنشین و سنجیده بزنه، قطعا برای ما عزیزتر هم میشه.
خب پونه قشنگ بود، پونه قشنگ گوش میکرد، پونه قشنگ حرف میزد، پونه قشنگ میخندید، پونه قشنگ نگاه میکرد، اما هنوز پونه کامل نشده.
پونهای که من میشناختم و حالا جای خالیش رو حس میکنم، یک ویژگی خیلی خیلی مهم داشت! پونه تا جای ممکن سعی میکرد هرگز تو رو تا آخر عمر بابت حرفهایی که تو ناراحتی میزنی قضاوت نکنه و وقتی باهاش حرف میزدی، احساس اطمینان و راحتی میکردی. مطمئن بودی که حرفهایی که میزنی همونجا چال میشه و هرگز ضربهی برگشتی نخواهد داشت. حالا پونه کامل شد!
یادمه اون قدیما، همیشه وقتی راجع به زندگی باهم حرف میزدیم، حس میکردم پونه آدمیه که تو هر مرحلهی زندگیم شباهت گذشتهش به حال من زیاده و اگه مسیر رو درست برم میتونم مثل اون قوی بشم.
امیدوارم.
درباره این سایت